شعر در مورد طوفان ، دریا و عشق و زندگی شاملو و شعر با کلمه طوفان
شعر در مورد طوفان
شعر در مورد طوفان ، دریا و عشق و زندگی
شاملو و شعر با کلمه طوفان همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که
حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد طوفان
من امشب لحظه ای کوتاه
در افسون چشمانت نظر کردم
خطا دیدم ، خطر کردم !
و در آن آبی مواج نا آرام
خداوندا چها دیدم …
خطر کردم ، خطا دیدم !
توان هرزه گردی نیست هرگز در نگاه من
و تو قدیسه دنیای کفرآمیز پندارم
تویی تنها گناه من !
غریبند آن نگاه مهربان با من
به چشمانت دوباره بوسه خواهم زد
شکوه بوسه را در بغض غم مشکن ،
من امشب خود میان برزخی از مانده و رفتن
چه در مانده ، چه ناچارم
و تو قدیسه دنیای کفرآمیز افکارم
بریز ابریشم آن آبشار گیسوانت را
بروی دشت بکر و مخملین سینه های خود
و برهم بند طوفان نگاهت را
سرود بوسه بر لبهای خود آویز
شکوه بوسه را در بغض غم مشکن …
در افسون چشمانت نظر کردم
خطا دیدم ، خطر کردم !
و در آن آبی مواج نا آرام
خداوندا چها دیدم …
خطر کردم ، خطا دیدم !
توان هرزه گردی نیست هرگز در نگاه من
و تو قدیسه دنیای کفرآمیز پندارم
تویی تنها گناه من !
غریبند آن نگاه مهربان با من
به چشمانت دوباره بوسه خواهم زد
شکوه بوسه را در بغض غم مشکن ،
من امشب خود میان برزخی از مانده و رفتن
چه در مانده ، چه ناچارم
و تو قدیسه دنیای کفرآمیز افکارم
بریز ابریشم آن آبشار گیسوانت را
بروی دشت بکر و مخملین سینه های خود
و برهم بند طوفان نگاهت را
سرود بوسه بر لبهای خود آویز
شکوه بوسه را در بغض غم مشکن …
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد طوفان دریا
درکلافی فتاده ایم هریک
سخت آن جانگدا ز وهستی سوز
می رویم ما به قله ای موهوم
همچومرغی ضعیف ودست آموز
سخت آن جانگدا ز وهستی سوز
می رویم ما به قله ای موهوم
همچومرغی ضعیف ودست آموز
اختیاری به کف نداریم ما
گشته ایم همچو کاه بی مقدار
خشم طوفان بــرد به هرسویی
هرکه را بی عنان وسنگــــین بار
گشته ایم همچو کاه بی مقدار
خشم طوفان بــرد به هرسویی
هرکه را بی عنان وسنگــــین بار
زندگی ، یک بلای جانکاه است
کوهــــــی ازبیم ورنج وگمراهی
می دهیم هرچه عمر خود آسان
چون نداریم ؛ ز«خویش» آگاهی
کوهــــــی ازبیم ورنج وگمراهی
می دهیم هرچه عمر خود آسان
چون نداریم ؛ ز«خویش» آگاهی
شادمانی ندارد ایــــن انسان
کرده خودرا اسیرهر آسیب.
میدهد عمــــرخویشتن برباد
درســــرابی فتاده بی تهذیب
کرده خودرا اسیرهر آسیب.
میدهد عمــــرخویشتن برباد
درســــرابی فتاده بی تهذیب
چشمه ی نور و ، می رهد ازخویش
تا به ظلمـــــــــت نهد ، دمادم سر
آدمی ، جلوه گاه یــــــــزدان است
کرده خودرا ولی ســــرا پا شر
تا به ظلمـــــــــت نهد ، دمادم سر
آدمی ، جلوه گاه یــــــــزدان است
کرده خودرا ولی ســــرا پا شر
آدمی ، بل ، غریب با خویش است
زین سبب مانده هرچــــه سرگردان
با هیاهـــــــو ، خنـــــکـ کند دل را
سرنراند ولیک ، از هجــــــران
زین سبب مانده هرچــــه سرگردان
با هیاهـــــــو ، خنـــــکـ کند دل را
سرنراند ولیک ، از هجــــــران
دل نموده عبث ، به وهمـی خوش
آدمی بی خبــــــر زاصل خویش
غیرذلت چــــــــه آورد درکف
گررود قرنها ، چنیــــــن در پیش
آدمی بی خبــــــر زاصل خویش
غیرذلت چــــــــه آورد درکف
گررود قرنها ، چنیــــــن در پیش
دردودرمانش او بود همـــــراه
درد بینـــــد ، رها کند درمـــان
می گدازد ازاین بلای خویش
نیست هرگز ولی ، به فکر آن
درد بینـــــد ، رها کند درمـــان
می گدازد ازاین بلای خویش
نیست هرگز ولی ، به فکر آن
شعر در مورد طوفان زندگی
مثل شب در باران من قدم خواهم زد
پی گمگشته ی خویش بر سرم خواهم زد
پی گمگشته ی خویش بر سرم خواهم زد
یاکنم پیدایش یا شوم خود هم گم
سرنوشت را اینطور من رقم خواهم زد
سرنوشت را اینطور من رقم خواهم زد
<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<.
می ترسم از طوفان غم زیرا دلم غمخوار نیست
آنکه پرستش می شود درقلب من جز یارنیست
آنکه پرستش می شود درقلب من جز یارنیست
فانوس چشمم روشن ازمهتاب رخسار شماست
اماچه فرقی می کندوقتی شب دیدارنیست
اماچه فرقی می کندوقتی شب دیدارنیست
<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<.
آقااجازه مشکل انشای من چیست
موضوع انشای شما چندسطرکافیست
موضوع انشای شما چندسطرکافیست
ازبس که دل خوش کرده ام به نمره ی بیست
یک لقمه نان ساده ام درسفره مان نیست
یک لقمه نان ساده ام درسفره مان نیست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد طوفان نوح
ای سطر نیمه کاره تو هم جنس آهنی
تقدیر می شوی و مرا حدس می زنی
تقدیر می شوی و مرا حدس می زنی
با واژه ها به ذهن من آوار می شوی
من کافرم به شعر و تو هر روز با منی
من کافرم به شعر و تو هر روز با منی
گم می کنی خطوط مرا لابه لای ابر
با من بتاب لااقل از سوی روزنی
با من بتاب لااقل از سوی روزنی
آنقدر با سکوت کلنجار می روی
شک می کنم که زاده ی طوفان و شیونی!
شک می کنم که زاده ی طوفان و شیونی!
بی اعتنا شبیه شبح دور می شوی
از بیت خوانده ها و غزل های ناتنی
از بیت خوانده ها و غزل های ناتنی
@@@@@@@@@@@@
گل بودم و شاخه های غم چید مرا
سوزاند سرود زرد خورشید مرا
آیینه شدم، گفت مرا می فهمد
افسوس شکستم و نفهمید مرا
سوزاند سرود زرد خورشید مرا
آیینه شدم، گفت مرا می فهمد
افسوس شکستم و نفهمید مرا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری در مورد طوفان
زمان آغشته زهر است و
هر لحظه…
به سان قطره ای مسموم
در کام سبک مغزی
گلوی زندگانی را
میان پنجه های قهر آلودش
فشارد تاکه جان گیرد
چه آمد بر سر عالم ؟
چه شد آخر نمی دانم ؟
در این دریای بی ناجی
کدامین نوح کشتی سازد و
ابرار را خواند:
که دریائی است زیر ریگ ها
هیهات از طوفان
و خواب از چشم سنگین راند و
بیداد بیداری
میان فتنه ها خواند:
ز هر جنبنده ای جفتی
و هر مرد و زنی که
آیتی از عاشقی دارد
بیاید ..
غیر تو
ای ناخلف !
بدهمنشین !
عار پدر!
تمثیل بد عهدی !
که نام ات نیست از نامم
مبادا از بدان باشیم و
یا ارض ابلعی ماءک
بمانند پسر مارا
ازاین طوفان نیاساید
هر لحظه…
به سان قطره ای مسموم
در کام سبک مغزی
گلوی زندگانی را
میان پنجه های قهر آلودش
فشارد تاکه جان گیرد
چه آمد بر سر عالم ؟
چه شد آخر نمی دانم ؟
در این دریای بی ناجی
کدامین نوح کشتی سازد و
ابرار را خواند:
که دریائی است زیر ریگ ها
هیهات از طوفان
و خواب از چشم سنگین راند و
بیداد بیداری
میان فتنه ها خواند:
ز هر جنبنده ای جفتی
و هر مرد و زنی که
آیتی از عاشقی دارد
بیاید ..
غیر تو
ای ناخلف !
بدهمنشین !
عار پدر!
تمثیل بد عهدی !
که نام ات نیست از نامم
مبادا از بدان باشیم و
یا ارض ابلعی ماءک
بمانند پسر مارا
ازاین طوفان نیاساید
شعر در مورد دریای طوفانی
امروز باد تند
همچون قطار تندرو
اما بدون ایستگاه
در کوچه های شهر می دود
سوت می کشد،
از هرچه می رمد
خودرا همی زند بر بام خانه ها،
بر شاخه های لخت،
بر شیشه های پنجره…
جای نمی رود
جای نمی رسد.
طوفان به پا شده
آشفته است شهر ما.
آری،
این باد باد نیست
خشم تو هست،
خشمی که گفته ای *از شهر ما برو*
این خشم تو
طوفان به پا نمود،
و
بر روی چشم قلب من
دروازه ی گشود
…
بیرون نمی روم،
بادم همی برد!
همچون قطار تندرو
اما بدون ایستگاه
در کوچه های شهر می دود
سوت می کشد،
از هرچه می رمد
خودرا همی زند بر بام خانه ها،
بر شاخه های لخت،
بر شیشه های پنجره…
جای نمی رود
جای نمی رسد.
طوفان به پا شده
آشفته است شهر ما.
آری،
این باد باد نیست
خشم تو هست،
خشمی که گفته ای *از شهر ما برو*
این خشم تو
طوفان به پا نمود،
و
بر روی چشم قلب من
دروازه ی گشود
…
بیرون نمی روم،
بادم همی برد!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد کشتی و طوفان
هراس زندگانی دام عشق است
ز سرمستی وشور جام عشق است
دهد آوراه گی… دلها بسوزد
چو رسوائی وغم همگام عشق است!
مرا هم عاشقی ، بیچاره ام کرد
ز غمها ،عاقبت ، آواره ام کرد
شدم تیشه بدستی همچو فرهاد
ز عشق وعاشقی فریاد… فریاد!!
چه شد آ رامش قلب غمینم؟؟!!
چه سان گردد دل ویرانه آباد؟!
دلم مخروبه ای ویران سرا شد
همه اسرار قلبم برملا شد !!!
امیدم رفت و روزم در سیاهی
خدواندا ببین !! عمرم فنا شد !!!
شدم از عاشقی یک قلب ویران
بدرد عاشقی همچون اسیران
اگر عشق جهان اینگونه باشد
خداوندا دل زارم بمیران!!
که تنها شوق انسان مهربانی ست
به جان مانند اکسیر جوانی است
اگر ؛ مهر ومحبت ؛ جان بسوزد
چه امیدی دگر بر زندگانی ست ؟!!
به غم مُردن فقط فرجام عشق است
؛؛هراس زندگانی ؛؛دام عشق است!!!
ز آنروز در هراسم از محبت
که قلبم عاشق ناکام عشق است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره طوفان
غربتم از مرگ مادر صد دو چندان گشته است
آشیانم در بهار آری که ویران گشته است
آشیانم در بهار آری که ویران گشته است
آنکه چشمش حسرت دیدار من را قاب شد
چشم من اندر غیابش سخت گریان گشته است
چشم من اندر غیابش سخت گریان گشته است
غم نوردد این بیابان را چه سازم چاره ای
ناخدا از نا شکیبی غرق طوفان گشته است
ناخدا از نا شکیبی غرق طوفان گشته است
بر تو نفرین ای جدایی طاقتم را برده ای
در تو آری بینهایت غصه پنهان گشته است
در تو آری بینهایت غصه پنهان گشته است
نعمت روی زمین حتی نیرزد ارزنی
بی تو دنیا با فراخیها چو زندان گشته است…
بی تو دنیا با فراخیها چو زندان گشته است…
شعر درباره طوفان عشق
طوفان عشق من تویی آن خاروخاشاک تو من
معشوق بی همتا تویی افتاده در خاک تو من
برگ برنده دست تو هم کیش و هم مات تو من
گنجم تویی رنجم تویی ویرانه ی خاک تو من
باران هستی بخش تو بر گونه های من روان
تا اوج مهر و مه زنم حلقه بر افلاک تو من
گهواره ی نوزاد دل آغوش گرم مهر تو
بشکسته خواب ازچشم توآن چست وچالاک تو من
خورشید روی تو مگر شام سیاهم سر کند
بی تو به هستی کی رسد آن خار و خاشاک تو من
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر کوتاه در مورد طوفان
ای جوان شادیم ترا دیدن
دیده بر دیده ات گماریدن
با تو دیدن فـراخنای زمان
در تـو آیـنده را سگالیدن
***
ای جوان جان آرزویم تو
نور چشمان جستجویم تو
یک نفس گوش کن نوای مرا
گــرمـی ذوق گفتگویم تو
***
تو جـوانی و انقلاب جوان
آرزو های بی حساب جوان
به بـرت دل چــــراغ راه تو باد!
مستی و عشق و اضطراب جوان
***
دشمن عجز و ناتوانی باش
بحر شو فکر بیکرانی باش
همچو گرداب گرد خـویش مگـرد
موج شو طوفـان زنده گانی باش
***
انقلاب آفتاب میهن توست
اختـر سرخ رای روشن تـوست
تو چو جسمی و انقلاب روان
دشمن انقلاب دشمن توست
***
دانش و بینش و مرام تو نو
به جهان جوان پیام تو نو
تا ابـد بـاد در مسیر زمان
سر زمینت کهن، نظام تو نو !
دیده بر دیده ات گماریدن
با تو دیدن فـراخنای زمان
در تـو آیـنده را سگالیدن
***
ای جوان جان آرزویم تو
نور چشمان جستجویم تو
یک نفس گوش کن نوای مرا
گــرمـی ذوق گفتگویم تو
***
تو جـوانی و انقلاب جوان
آرزو های بی حساب جوان
به بـرت دل چــــراغ راه تو باد!
مستی و عشق و اضطراب جوان
***
دشمن عجز و ناتوانی باش
بحر شو فکر بیکرانی باش
همچو گرداب گرد خـویش مگـرد
موج شو طوفـان زنده گانی باش
***
انقلاب آفتاب میهن توست
اختـر سرخ رای روشن تـوست
تو چو جسمی و انقلاب روان
دشمن انقلاب دشمن توست
***
دانش و بینش و مرام تو نو
به جهان جوان پیام تو نو
تا ابـد بـاد در مسیر زمان
سر زمینت کهن، نظام تو نو !
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره دریای طوفانی
طوفان مرگ برخواسته از روی بی حزن توست
آنهمه رسوایی از چشمان بی باک توست
طوفان مرگ آویخته بر درخت کهنسال زندگی که
نمی بینی چه می کارد در این زمین بی نصیب
گر آیی از این ره نیز بگذر
طوفان را به میراث شب همی ترسان
آنچه بر خاتون رسوایی می دهی
طوفان خاموش را از ما پرسان
گر رسیدی پیغام مارا برسان
شعر در مورد دریا طوفانی
آن روز که در بدرقه قرآن بغلت کرد
این دست تو را بوسه زد و آن بغلت کرد
این دست تو را بوسه زد و آن بغلت کرد
جا پای تو را پشت سرت آب که دادند
از کوچه گذشتی و خیابان بغلت کرد
از کوچه گذشتی و خیابان بغلت کرد
بر خاکی پیراهن تو برف نشست و،…
بوئید تو را سوز و… زمستان بغلت کرد
بوئید تو را سوز و… زمستان بغلت کرد
پوتین تو در خط مقدم به خود آمد
یک باد پر از موی پریشان بغلت کرد
یک باد پر از موی پریشان بغلت کرد
امواج به پاهای عبور تو رسیدند
دریا متلاطم شد و طوفان بغلت کرد
دریا متلاطم شد و طوفان بغلت کرد
خمپاره کنار تنت آغوش که وا کرد
ترکش به تو دل داد و فراوان بغلت کرد
ترکش به تو دل داد و فراوان بغلت کرد
یک پنجره از سمت خدا رو به تو وا شد
از مرگ جدا شد بدنت جان بغلت کرد
از مرگ جدا شد بدنت جان بغلت کرد
یک تکه کفن دور پلاک تو گره خورد
این خاک تو را بوسه زد و آن بغلت کرد
این خاک تو را بوسه زد و آن بغلت کرد
ابر آمد و یک بغض گره خورده رها شد
باران به سرت ریخت، نه، باران بغلت کرد
باران به سرت ریخت، نه، باران بغلت کرد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری در مورد دریای طوفانی
عمق فاجعه
ندارد انتها
چه آمد سر فطرت انسان ها؟
ندارد انتها
چه آمد سر فطرت انسان ها؟
شیاطین
نکردند خلف وعده
نکردند خلف وعده
برفت از خاطر ما
میثاق ها
میثاق ها
بکشت قابیل، هابیل را
بزاد مادر دهر
قابیل ها
بزاد مادر دهر
قابیل ها
بریخت خون بی گناه بر زمین
گریست آسمان
بارها، بارها
گریست آسمان
بارها، بارها
بسوخت باهم
خشک و تر
در این غرش طوفان ها
خشک و تر
در این غرش طوفان ها
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر زیبا در مورد دریای طوفانی
شادم و می رقصم در این طوفان بی پروای مستی
انگار که من از این گریه ها چندی بریده ام
آگاه می شوم رنجی در این کویر
دردانه ای است
که زیر خاکی فشرده ام
سرباز تن شدم,آگاه تر از پیشم
اما نگاهی تاریک
گاه در شیوه ام است
انگار که من از این گریه ها چندی بریده ام
آگاه می شوم رنجی در این کویر
دردانه ای است
که زیر خاکی فشرده ام
سرباز تن شدم,آگاه تر از پیشم
اما نگاهی تاریک
گاه در شیوه ام است
شعر درباره دریا طوفانی
هر وقت با تو هستم
خوش رنگ تر از بهارم
آبی تر از همیشه
از غصه در فرارم
لبخند را پذیرا
لبریز شعر و شورم
آنقدر غرق نورم
چون شعله پر شرارم
آزاد و بی بهانه
سرمست عطر باران
مد هوش و عاشقانه
بی صبر و بی قرارم
هر بار با کلامت
انگار می خروشم
بی مرز و بی کرانه
چون باد بی مکانم
جاری تر از همیشه
چون کوه استوارم
با تو چه شادمانم
طوفان بی زوالم…
خوش رنگ تر از بهارم
آبی تر از همیشه
از غصه در فرارم
لبخند را پذیرا
لبریز شعر و شورم
آنقدر غرق نورم
چون شعله پر شرارم
آزاد و بی بهانه
سرمست عطر باران
مد هوش و عاشقانه
بی صبر و بی قرارم
هر بار با کلامت
انگار می خروشم
بی مرز و بی کرانه
چون باد بی مکانم
جاری تر از همیشه
چون کوه استوارم
با تو چه شادمانم
طوفان بی زوالم…
Comments
Post a Comment